سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرچه بدان بسنده کردن توان ، بس بود همان . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----12285---
بازدید امروز: ----16-----
جستجو:
سفری به اصفهان - حاج آقا
 
 
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • سفری به اصفهان
    نویسنده: حاجی یکشنبه 85/5/29 ساعت 9:0 صبح

     

    .......من آخوند سوار نمی کنم ماشین پنچر مشه . بعضی به راننده اسرار کردند که ایشان از علماء است و بلاخره با اسرار زیاد قبول کرد ، پس از حرکت نزدیکای مورچه خورت ماشین پنچر شد .

    حالا خر بیار و باقالی بار کن راننده شروع کرد به بد و بیرا گفتن به حاج آقا شیخ مهدی ، شیخ هم هیچی نگفت .

    .....من همین جا شیخو پیاده میکنم ....

    در همین حال راننده تنگش می گیره می ره کناری در بیابون که قضاء حاجت کنه ،‌که یه مرتبه صداش بلند میشه آآآآآآآآآخ به دادم برسید:

     منو مار گزید .

    مردم دویدند راننده رو آوردند ، او فریاد می زد که به دادم برسید .

    اتفاقاً همه هم می دونستند که این بلا برای چی به سره راننده بدبخت اومد .

    گفتند حاج شیخ اونو ببخشید اشتباه کرده شیخ گفت ، اونو بیارید ببینم .

    با بزرگواری تمام دست به جای مار گزیدگی گذاشت فوراً آروم شد .

    ..راننده روی دست و پای آقا افتاد ........ اتفاقاً راننده دیگه از مریدان آیت الله حاج شیخ مهدی حکمی شد. 

     

     


        نظرات دیگران ( )